نام رمان : بی گناه محکوم شدیم
نویسنده : فیروزه ع کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 4?4 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 467
خلاصه داستان :
دو قهرمان داستان من با یه اشتباه کوچیک مهمترین داشته های زندگیشون رو از دست میدن ولی اونا تلاش می کنن که سر پا بمونن …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از فیروزه ع عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
پاییز 1388
ابرهای خاکستری هوا را دلگیر کرده بودند بادهای نه چندان قدرتمند از سمت غرب می وزید ولی همان سرمای هوا را بیشتر کرده بود ، در خیابان اطراف زندان هیچ رفت و آمدی وجود نداشت تنها یک یا دو ماشین در اطراف پارک شده بودند ، درب بزرگ و خاکستری رنگ زندان با صدای خشن باز شد و بعد از گذشت چند دقیقه مرد جوانی از درب پا به بیرون گذشت ، او شلوارجینی به رنگ آبی به پا و تی شرتی چسبان و سفید رنگ به تن داشت و ساکی سیاه رنگ را با دست چپ گرفته بود ، ساک را بر روی زمین انداخت به اطراف نظری انداخت بنظر منتظر بود ، بعد از نا امید شدن از استقبال کسی ، خم شد و از داخل ساک کت جین تیره اش را بیرون آورد ، دو دستش را از پشت داخل آستینهای کت برد و با یک حرکت سریع به تن کرد ، باز نگاهی به اطراف کرد ولی دوباره ناامید ساکش را برداشت ، به شانه چپ انداخت ، به سمت شرق راه افتاد ، هر چقدر نزدیکتر می شد ، موها و چشمان سیاهش بیشتر به چشم می امد ، بر روی پوست سفیدش ته ریشی سیاه نشسته بود ، به خیابان اصلی رسید ، غم عجیبی در چشمانش بود ، از دور چشمانش به ایستگاه اتوبوس آبی رنگ افتاد ، کنار ایستگاه ایستاد ، دو دختر جوان آنجا نشسته بودند ، که با دیدن او ، نگاهی شیفته به او انداختند و با خنده با هم پچ پچ کردند ، ولی مرد جوان متوجه آنها نشد ، او در عالم خودش غرق بود ، به اطراف توجهی نداشت ، خیابان شلوغ بود و رفت و آمد زیاد ، اتوبوس از دور دیده شد تا اینکه رسید ، از درب دومی داخل شد ، روی اولین صندلی کنار پنجره نشست و به تکیه گاه ، تکیه داد به بیرون چشم دوخت ، ماشینها ، مغازه ها و مردمی که توی پیاده رو بودند ،همه با سرعت از جلوی چشمانش عبور می کردند ، کم کم باران شروع به بارش کرد صدای قطرات باران که به شیشه کنارش می خورد توجهش را جلب کرد به قطرات باران چسبیده به شیشه پنجره چشم دوخت و تصاویر 5 سال پیش جلوی چشمش شروع به حرکت کرد .
بهار 83فضای آشپزخانه پر از سر و صدا بود پسر جوان روی صندلی روبروی میز 6نفره نشسته بود او موهایش را مد روز رو به بالا داده و تی شرتی سفید و شلوار جین آبی به پا داشت و با اشتها ظرفهای غذا را خالی می کرد م و تند تند بلند می گفت :
مامان من بازم می خوامآشپزخانه کوچک بود و مادرش با او فاصله ای نداشت از کنار فرگاز چرخید به او چشم دوخت ، مادرش موهای بلند داشت که با گل سر بالای سر جمع کرده بود ، چهل ساله بنظر می اومد با چشمان و موهای سیاه ، شادابی صورتش او را جذاب کرده بود ، مادر ظرف غذا را از او گرفت و در حینی که می خواست غذا بکشد ، صدای پسرک کم سنی را شنید با دهان پر حرف می زد
مامان منم می خوام
دانلود رمان باغ مارشال
دانلود رمان آرامشی از جنس حوا
دانلود کتاب داستان بلند بر جاده های آبی سرخ جلد اول نوشته نادر ا
رمان حریم عشق
دانلود کتاب قدرت بی پایان ذهنتان
دانلود کتاب اندروید سکوت آفتاب
رمان فریاد زیر آب
دانلود رمان عاشقانه جدید fereshte 69 به نام گشت ارشاد
دانلود رمان عاشقانه جدید شکیبا.ن به نام لیلای قلبم